آویسا جونمآویسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

آویسا دختر ناز مامان

روز مادر

امروز سی و یکم فروردین و روز مادره. هیچ سالی مثل امسال از رسیدن این روز اینقدر خوشحال نشده بودم کوچولوی مهربونم اینو مدیون شما هستم که با ورودت به زندگیم لقب مادر رو به من دادی و داشتن این لقب بهترین هدیه امروزمه.نازنینم با تمام وجود دوستت دارم. از طرف خودمو دختر گلم این روز رو به تموم مامانا تبریک می گم.   ...
31 فروردين 1393

اولین غلت خوردن فرشته کوچولوی من

امروز جمعه 30 ام فروردین آویسا جونم مشغول بازی  با عروسکت خانم شیری بودی که من چند لحظه شما رو تنها گذاشتم رفتم اتاق وقتی برگشتم شما دمر خوابیده بودی از باباجون پرسیدم که اون شما رو اینجوری خوابونده و اون گفت نه و ما فهمیدیم شما واسه اولین بار خودت غلت خوردی. دخترم داره روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشه. خدا جونم واسه این نعمتی که بهمون دادی هر چقدر هم شکرگزار باشیم کمه.خدایا مچکریم.   آویسا خانم ستاره                    دختر مثل تو کی داره یه دختر مهربون           &nb...
29 فروردين 1393

سومین ماهگرد تولد آویسا

هورااااااااااااا دختر نازم سه ماهه شد. سومین ماهگرد تولد دخترم همزمان شده با روز مهندس یعنی 5 اسفند. نازنیم سومین ماهگرد تولدت مبارکـــــــــــــــــــــــ . دختر گلم مامان و بابا عاشق شما هستن و از بودن با شما و دیدن لحظه به لحظه بزرگ شدن شما لذت می برن.برات بهترین ها رو آرزو دارم.   دختر گلم تو سه ماهگی وزنت  6.5 کیلو شده ولی قدتو هنوز اندازه نگرفتم چون طبق معمول بابایی اینجا نیست و نتونستم ببرمت چکاب سه ماهگی وزنتم خودم با ترازوی خونه حساب کردم.عسلکم اینقدر شیرین شدی که تموم روز رو باهات بازی می کنم و به کارهای دیگه نمی رسم. ...
28 فروردين 1393

چهارمین ماهگرد تولد عروسک مامان

دختر نازنینم امین ماهگرد تولدت مبارک.دختر نازم 5 فروردین موقع واکسن 4 ماهگی شما بود ولی چون تو مسافرت بودیم نهم فروردین شما رو بردیم و واکسن بهتون زدن. اون روز کمی از درد گریه کردی و همش پای چپتو جمع می کردی ولی خدا رو شکر زودی خوب شد. وزن شما تا به این روز 7100 گرم و قد شما 65 سانتی متر شده.عسل مامان دیگه داره کم کم تلاش می کنه که بشینه و مدتیه که یاد گرفتی که انگشت شستتو میک بزنی حالا دیگه بیشتر صدا در می یاری و به صداها واکنش نشون می دی.           ...
28 فروردين 1393

اولین ماهگرد تولد دختر نازم

دختر گلم شما امروز یک ماهه شدی و من خوشحال از بزرگ شدن شما و ناراحت از این که یک ماه از مرخصی زایمانم یعنی مدتی که می تونم بیشتر در کنارت باشم گذشت آرزو دارم دلت از غصه ها خالی شود       سهم تو از زندگی، یک عمر خوشحالی شود   یـه آرزو یـه آرزو            یـه آرزوی مـونـدنی             مثل غزل شنیدنی               مثل تـرانـه خونـدنـی           دلم می خواد که ...
28 فروردين 1393

دومین ماهگرد تولد پرنسس کوچولوی ما

دختر گلم امروز دو ماهه شدی و وقت واکسنهای دوماهگیت رسیده و من و مامان جون شما رو آماده کردیم تا ببریم واکسنهاتو بزنیم و شما غافل از اینکه چه اتفاقی در انتظارته خوشحال بودی از اینکه سوار ماشینه باباجون می شی. قبل از زدن واکسن قد و وزن شما رو کنترل کردن که وزنت 5400  گرم و قدت 57.5 cm بوذ. بعدش هم نوبت واکسنات بود که با چند تا گریه کوچیک ختم به خیر شد بعدشم چون از روز قبل شروع کرده بودم به دادن قطره استامینوفن خدا رو شکر زیاد تب نداشتی و امروز رو هم به خوشی کنار هم گذروندیم.نازنینم دومین ماهگرد تولدت مبارک.                    &n...
28 فروردين 1393

قربونی کردن گوسفند واسه دختر گلم

آویسا جونم وقتی به دنیا اومدی سردی هوا و احوالات من و کوچیک بودن شما همه دست به دست هم دادن تا ما تصمیم بگیریم منتظر بشیم شرایط بهتر بشه تا واسه شما گوسفند قربونی کنیم و مهمونی بگیریم ولی از اونجایی که باباجون خیلی سرش شلوغ بود دیگه این موضوع خیلی عقب افتاد تا اینکه ما از تعطیلات عید واسه قربونی کردن استفاده کردیم و روز 12 فروردین بالاخره گوسفند رو واسه سلامتی شما قربونی کردیم اول قرار بود همه رو باغ دعوت کنیم ولی چون هوا سرد شد گوسفند رو خونه مامان فریده قربونی کرئیم و همه واسه ناهار دعوت شدن خونه خودمون. دختر گلم با اینکه همیشه دوست داشتم اولین مزه ای که میچشی یه مزه شیرین باشه و تا اون موقع اجازه نداده بودم کسی بهت چیزی واسه خوردن بده جلز...
12 فروردين 1393

سومین مسافرت آویسا

امسالا عید قرار شد بریم لنجون نمی تون بگم دعوت شدیم یا خودمون خودمون رو دعوت کردیم شاید دومیش درست تر باشه ولی به هر حال آقا احسان ما رو دعوت کرد خونه مادرشون تو لنجون شهر چمگردان. قرار شد روز چهارم عید که دید بازدیهای ما اینجا تموم شد حرکت کنیم قرار بود صبح زود حرکت کنیم که عمه جون فریبا sms زد که از شمال برگشتن و خونه هستن واسه همین قبل حرکت رفتیم خونشون واسه عید دیدنی و از اونجا هم رفتیم واسه خداحافظی از مامان فریده و حول و حوش ساعت 12 راه افتادیم ناهار رو تو ابهر خوردیم واسه شام رفتیم خونه عمو احسان. همون طور که فکر می کردیم یه خانواده مهربون و صمیمی که بنده خداها کلی هم زحمت افتاده بودن. خواهر عمو احسان یعنی بهناز جون رو از قبل می شناخت...
7 فروردين 1393

اولین حموم من و آویسا

روز اول فروردین امسال یعنی اولین روز عید بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمصم گرفتم خودم شما رو حموم ببرم مامان جون قبلاً گفته بود که شما عاشق حموم کردنی و این بار این افتخار نصیب من شد که شما رو حموم ببرم و شما هم منو همراهی کردی آخه من تازه کار بودم و حسابی حواسم جم بود تا نکنه شما اذیت بشی ولی تجربه خوبی بود.      و اینم آویسا جونم بعد از یه حموم 10 دقیقه  ای     ...
1 فروردين 1393

نوروز 93

نوروز مبارک عسل مامان امسال اولین عیدیه که شما کنار ما هستی و بخاطر همین خدا رو شکر می کنیم. دوردونه مامان و بابا عیدت مبارک.امسال سال تحویل ساعت 20:17 بود و موقع تحویل سال ما تو خونه مامان جون بودیم و شما از بابابزرگ پول از دایی جون مسعود تاب و از دایی جون محسن یه پیراهن خوشگل عیدی گرفتی.خان دایی جونت هم قبلاً یعنی شب چهارشنبه سوری واسه عیدی یه جفت کفش بهت هدیه داده بود.   لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن روزهایت رنگارنگ ...
1 فروردين 1393
1